روزای آخر
نفس مادر سلام این شاید آخرین پست هایی باشه که وقتی تو دلمی برات دارم میذارم. قراره شنبه با باباجون نازی بریم بیمارستان سینا و خانوم خونمونو بیاریم پیشمون. نمیدونی دل تو دلم نیست که ببینمت مادر توی دلم دارن رخت و لباس میشورن از اینجا تا کجای دنیا بهت بگم که استرس دارم.استرس اینکه جلوی شما نتونم اونطوری که باید وشاید مهمون داری کنم.البته سما که مهمون نیستی اما تازه واردی دیگه.بگذریم همه کارامو انجام دادم شکر خدا برات یه پتو بافتم مامانی که از اول استراحت مطلقم یعنی ٢٩ فروردین شروع شده و همین الان اطوش زدم که بندازم روی خانوم گلم که سرما نخوره .واست خاله جون زهره یه سارافون خیلی ناز بافته که من پاینشو با دستورات ایشون قلاب باف...
نویسنده :
مادر جون خانومی
20:18